مادران عزیز
درکتون میکنم که بچتون رو ۹ ماه با خودتون حمل کردین براش خون دل خوردید دوست دارید تربیتش به بهترین وجه ممکن باشه روش حساسید خوار بره تو پاش میمیرید و زنده میشید . اصلا خصلت مادر بودن همینه ها
ولی خواهشمندم اطرافیان و اقوام درجه یک رو در برخورد با فرزندتون هیولا نبینید: نمیدونم چرا انقدر بچمو بوسش میکنن بچه مریض میشه خب بدنش ضعیفه (یه چیزایی رو حق داریدا رعایت نکات بهداشتی مهمه) ولی شما خودت بچتو از رو علاقه بوس نمیکنی؟ دلت نمیخواد بچلونیش؟ خودت تافته جدا بافته ای؟ میکروب و باکتری و فلان با بدن خود شما غریبن؟؟ فقط مادر و خواهر و مادرشوهر و پدر و . ویروس نهفته دارن؟
یا شمایی که خودت دست بچت گوشی میدی بازیای خشن بکنه.نمیتونی جلوش دربیای که گوشی ندی، اونوقت فامیل در حد دو دقیقه گوشی بدن اونم به خاطر اصرار زیاد بچه و جیغ و دادش . البته نه برای بازی که همش سرش تو گوشی باشه . برای موسیقی نواختن(!) بچه رو بد بار میاره؟ دشمن چشم و چال و سلامت روانی بچه اس؟
+خدایا عاقبت منم بخیر کن . اینو مینویسم که وقتی مادر شدم انقدر وابستگی و حساسیت رو تاثیر اطرافیان رو بچه ام نداشته باشم. اون بچه ۲۴ ساعت شبانه روز پیش منه و فقط دو ساعت در هفته پیش بقیه ! . با وجود این رفتارا از بچه دار شدن میترسم که نکنه جونم جوری بهش بند شه که بقیه رو بذارم کنار
شماها هم مثل ما یک روزی بزرگ میشید
لطفا عوض نشید ! خدایا لطفا کمکشون کن رو به کمال برن و پسرفت نکنن . و ما رو هم به راه راست هدایت کن قسمت میدم به پاکی دل همین بچه ها !
اون زمان که میگفتن شما بچه ها دلتون پاکه و دعاتون مستجاب، باورم نمیشد و درک نمیکردم .حالا میفهمم قضیه چیه .
+نشسته ام عکس هایتان را میبینم و دلم غنج میرود . لبخندهای شیرینتان مستدام . با وجود تمام شیطنت هایتان عاشقتان هستم
اولین سالی که میرفتم مدرسه برای کمک؛ سال دوم دانشجویی ام بود و نوزده ساله بودم . آن موقع اختلاف سنیام با دانش آموزان پایه نهم پنج سال بود و حس رفاقت نسبت به بچه ها داشتم و با آنها همزادپنداری میکردم.
حالا که پنج سال گذشته و ۲۴ ساله شده ام اختلاف سنیام با دانش آموزان نهم به ده سال رسیده و حس همزادپنداری ام کم کم دارد نشست میکند!
همزادپنداری نکردن با نوجوان ها یعنی دیگر خود را از آنها ندانستن و خود را از انها ندانستن یعنی بالا رفتن سن و بالا رفتن سن یعنی سمت خیلی از کارها نرفتن و ریسک نکردن ها!
من دارم چوب قضاوت های نابجایم را میخورم.خدایا آن روزی که من هجده ساله میگفتم "چرا سن برای خانما انقدر مهمه" را بر من ببخش!.حالا دارم با بزرگتر از خودم همزادپنداری میکنم!
ننوشتن آدم رو کم کم تبدیل به سنگ میکنه . یک جسم سخت بدون احساس .
درست مثل الآن من !
اما موقع نوشتن، احساسات آدم از قلم چکه میکنه روی کاغذ . از کیبرد چکه میکنه روی صفحه!
برای شروع کافیه . خسته شدم !
درباره این سایت